۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۶

فراقت ز خون‌ریز من در نماند
سر کویت از لاف زن در نماند

من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند

تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند

در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگون‌سر شدن درنماند

دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند

رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند

ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند

چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند

غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند

به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.