۳۷۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۲

مرا وصلت به جانی برنیاید
تو را صد جان به چشم اندر نیاید

به دیداری قناعت کردم از دور
که تو ماهی و مه در برنیاید

بدان شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید، برنیاید

تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست
برای خشک جانی برنیاید

به میدان هوا در تاختم اسب
به اقبالت مگر در سر نیاید

اگر روزم فرو شد در غم تو
فرو شو گو قیامت برنیاید

بد آمد حال خاقانی ز عشقت
سپاسی دارد ار بدتر نیاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.