۳۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۰

هر زمانی بر دلم باری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد

چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد

نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد

نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد

آسمان گر فی‌المثل پاره کنند
زان نصیب من کله‌واری رسد

زخم‌ها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد

از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد

پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.