۳۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸

چه نشینم که فتنه بر پای است
رایت عشق پای برجای است

هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق نیز می‌بایست

صبر با این بلا ندارد پای
بگریزد نه بند بر پای است

راستی به که صبر معذوراست
بر سر تیغ چون توان پای است

بیخ امید من ز بن برکند
آنکه شاخ زمانه پیرای است

کار من بد شده است و بدتر ازین
هم شود، تا فلک بر این رای است

از که نالم بگو ز کارگزار
یا از آن کس که کار فرمای است

ناله دارد ز زخم، مار سلیم
مار از آن کس که ما را فسای است

خیز خاقانی از نشیمن خاک
که نه بس جای راحت افزای است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.