۳۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴

گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب

گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند
از نیستی در آینهٔ دل نشان طلب

تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب

خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب

اقطاع این سوار ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.