۳۶۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳

این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی

او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی

طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی

تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
چون یکی درج برآورده به افسونی

با تو تا مقرون است این گهر باقی
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی

زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،
این قد سروی وین روی طبرخونی

لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
گرت گویم صدف لولوی مکنونی

اندر این مرده صدف ای گهر زنده
چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟

غره گردنده به دریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی

تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی
غرض صانع سیاره و گردونی

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

خطر خویش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونی

نور دادار جهان بر تو پدید آمد
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی

گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی

وگر از زندان هر زنده رها جوید
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی

تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی

چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی

مست می خورده ازین سان نبود زیرا
تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی

هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش
با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟

چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت
بر چون نار بیاگنده ز ملعونی

چون سر دیوان بگرفت سر منبر
هریکی دیو باستاد و ماذونی

بر ستوری امامانش گوا دارم
قدح وابقی و قلیهٔ هارونی

از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی

ای خردمند، مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنو خربط و شمعونی

علم دین را قانون اینست که می‌بینی
به خط سبز بر این تختهٔ قانونی

گر بر این آب تو را تشنگیی باشد
منت جیحونم و تو برلب جیحونی

و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی
چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»

مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد
زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی

وای بر من که در این تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هامونی!

من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همایونی!

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر
که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟

حال جسم ما هر چون که بود شاید
نه طبرخونی مانده است و نه زریونی

تا بدین حالک دنیی نشوی غره
که چنین با سلب و مرکب گلگونی

سلب از ایمان بایدت همی زیرا
جز به ایمان نبود فردا میمونی

به یکی جاهل کز بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟

سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آید از داوری زرعونی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.