۳۴۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴

جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟
که تو میزبانی نه بس نیک خوانی

کس از خوان تو سیر خورده نرفته است
ازین گفتمت من که بد میزبانی

چو سیری نیابد همی کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانی

یکی نان دهی خلق را می ولیکن
اگرشان یکی نان دهی جان ستانی

نه‌ام من تو را یار و درخور، جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی

ازیرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزای بقا یار فانی

مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری
اگرچه به چشمم فراخ و کلانی

ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی

چو این پنج روزم همی بس نباشی
نه بس باشیم مدت جاودانی

تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم
جهان گر توی پس مرا چون جهانی

جهانا، زبان تو من نیک دانم
اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی

چو زین پیش زان سان که بودی نماندی
یقینم کزین پس بر این سان نمانی

به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت
که زر است مردم تو را و تو کانی

چه کانی؟ ندانم همی عادت تو
که از گوهر خویش می خون چکانی

تو، ای پیر مانده به زندان پیری،
ز درد جوانی چنین چون نوانی؟

جوانیت باید همی تا دگر ره
فرومایگی را به غایت رسانی

ز رود و سرود و نبید و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامرانی

گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا
به دل مفسدی گر به تن ناتوانی

مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زانی

چو بازی شکسته پر و دم بماندی
جز این نیست خود غایت بدنشانی

به حسرت جوانی به تو باز ناید
چرا ژاژخائی، چرا گربه‌شانی؟

جوانی ز دیوی نشان است ازیرا
که صحبت ندارد خرد با جوانی

اگر با جوانی خرد یار باشد
یکی اتفاقی بود آسمانی

جوان خردمند نزدیک دانا
چو دری بود کش به زر در نشانی

دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
یکی این جهانی یکی آن جهانی

جوان گر برین مهر دارد، نکوهش
نیاید ز دانا بر این مهربانی

تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان
خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟

درخت خرد پیری است، ای برادر،
درختش عیان است و بارش نهانی

بیا تا ببینم چه چیز است بارت
که زردی و کوژی چو شاخ خزانی

چرا بار ناری چو خرما سخن‌ها؟
همانا که بیدی ز من زان رمانی

جوانی یکی مرغ بودت گر او را
بدادی به زر نیک بازارگانی

اگر سود کردی خرد، نیست باکی
ازانک از جوانی کنون بر زیانی

جوانی یکی کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کاروانی

نشان جوانی بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جانی

اگر شادمان و قوی بودی از تن
به جانت آمد از قوت و شادمانی

ازین پیش میلت به نان بود و اکنون
یکی مرد نامی شد آن مرد نانی

نهال تنت چون کهن گشت شاید
که در جان ز دین تو نهالی نشانی

نهالی که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآید به چرخ کیانی

نهالی که باغش دل توست و ز ایزد
برو مر خرد را رود باغبانی

تو را جان جان است دین، ای برادر
نگه کن به دل تا ببینی عیانی

تنت را همی پاسبانی کند جان
چو مر جانت را دین کند پاسبانی

اگر جانت را دین شبان است شاید
که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی

وگر بر ره بی‌شبانان روانی
نیابی از این بی‌شبانان شبانی

زمینیت را چون زمین باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زمانی

تو اندر دم اژدهائی نگه کن
که جان را از این اژدها چون رهانی

کنون کرد باید طلب رستگاری
که با تن روانی نه بی‌تن روانی

که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی

نمانی نه در کاروان نه به خانه
نه بی‌زندگانی نه با زندگانی

تو را در قران وعده این است از ایزد
چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟

تو را جز که حجت دگر کس نگوید
چنین نغز پیغام‌های جهانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.