۳۲۸ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی

هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی

بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر
گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی

ایام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی

پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی

پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی

وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید
بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی

هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟
زین قول می‌بخندد شهری و روستائی

پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی

آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی

صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار گنده پیری پر مکر و با روائی

هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی
گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی

ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن
بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی

از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی
در چنگل عقابی در کام اژدهائی

گر هوش یار داری امروز بایدت جست
ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی

زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی

با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی
کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی

رفتند همرهانت منشین بساز توشه
مر معدن بقا را زین منزل فنائی

جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟
بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟

بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی

مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی
گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی

کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی
گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟

گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی

از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی
چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی

اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائی

ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی
وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی

ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی

چندین چرا خرامی آراسته بگشی
در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟

تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق
با صورت رجالی بر سیرت نسائی

طاووس خواستندت می‌آفرید از اول
طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی

از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی
وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی

کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر
آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟

گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار
کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی

چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی

گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کیمیائی

ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا
والله که بر خطائی حقا که بر خطائی

چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه
با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی

نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی

دجال را نبینی بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟

یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست
هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی

بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی

ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی

امروز شرم ناید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی

آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب
ما را توی نگهبان زین آفت سمائی

تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.