۴۸۹ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی
چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او
نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی

چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر
پر خم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی

بی‌هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول
همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی

آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش
کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی

کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی

اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی

از مردمی به صورت جسمی مکن بسند
مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی

مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست
گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی

نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
در جانت شادی آید و در دلت خرمی

بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل
گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی

حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است
حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی

چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را
از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟

فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نیاری نیارمی

چون گشته‌ای به سان پلاس سیه درشت؟
نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی

برآسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟

واکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای
بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟

تدبیر برشدن به فلک چون نمی‌کنی؟
چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟

یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری
تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟

درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی

کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان
در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟

رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز
ناکام و کام از پس ایشان همی چمی

آگاه نیستی که چگونه کجا شدند
بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی

هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو
از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی

این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی
ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»

وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند
گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»

رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت
ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی

وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب
در آرزوی قطرگکی آب زمزمی

گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی

فردات امید سندس و حور و ستبرق است
و امروز خود به زیر حریری و ملحمی

رستن به مال نیست به علم است و کارکرد
خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟

چون روی ناوری به سوی آسمان دین
که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟

آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل
ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی

گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی

هرچند جو به سوی خران به ز گندم است
گندم ز جو به است سوی ما به گندمی

بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک
جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی

دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی

داند به عقل مردم دانا که بر زمین
دست خدای هر دو جهان است فاطمی

ای دردمند دور مشو خیره از طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی مریمی

ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،
هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی

ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد
جز طبع عنصریت نشاید به خادمی

گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی
سوی خدای به ز براهیم ادهمی

گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،
ای کردگار حق، به سرم تو عالمی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.