۳۰۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵

ای به خطاها بصیر و جلد وملی
نایدت از کار خویش، خود خجلی

هیچ نیابی مرا ز پند و قران
وز غزل و می به طبع در بشلی

حاصل ناید به جسم و جان تو در
از غزل و می مگر که مفتعلی

چون عسلی شد زخانت زرد، چرا
با غزل و می به طبع چون عسلی؟

از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی

آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل
از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی

او چو فرو هشت زیر پای تو را
چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل
کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟

تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی
هیچ نبودش گمان که تو ز گلی

تازه گلی به درخت ولیک فلک
زو همه بربود تازگی و گلی

بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر
ازمن اگر گفتمت که بر خللی

ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی

مصحف و تسبیح را سپس چه نهی
چون سپس بربط و می و غزلی؟

عاجز چونی ز خیر و حق و صواب
ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟

چون به سجود و رکوع خم ندهی
پشت شنیعت همی کند دغلی

مجلس می را سبکتر از کدوی
مزگت ما را گران‌تر از وحلی

حلهٔ پیریت برفگند جهان
نیست به از زهد و دین کنونت حلی

مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟

چونکه ندارد همیت باز کنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی

روز شتاب و خطا گذشت، کنون
وقت صواب است و روز محتملی

پیر پر آهستگی و حلم بود
تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی

نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی

رافضیم سوی تو و تو سوی من
ناصبئی نیست جای تنگ دلی

ناصبیا، نیستت مناظره جز
آنکه ز بوبکر به نبود علی

علم تو حیله است و بانگ بی‌معنی
سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی

رخصت داده است مر تو را که بخور
شهره امامت نبید قطربلی

حبل خدائی محمد است چرا
تو به رسن‌های خلق متصلی؟

رخصت و حیلت مهارهای تو شد
تو سپس این مهارها جملی

حیلت و رخصت هبل نهاد تو را
تو تبع مکر حیله‌گر هبلی

نیست امامی پس از رسول مرا
کوفی نه موصلی و نه ختلی

من ز رسول خدای بی‌بدلم
با بدل خود تو رو که با بدلی

لات و عزی و منات اگر ولی‌اند
هرسه تو را، مر مرا علی است ولی

ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است
پای ندارد به پیش تو جدلی

لشکر دیوند جمله اهل جدل
تو جدلی را به حلق در اجلی

خلق همه فتنهٔ بر مثل‌اند
تو ز پس مغز و معنی مثلی

مغز تو داری و پوست اهل مثل
از همگان تو نفور از این قبلی

بی‌امل‌اند این خران ز دانهٔ تو
مردمی از کاه و دانه یا ابلی

چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر، و از خری برون نچلی

عامه ستور است و فانی است ستور
ای که خردمند مردم است ازلی

باد ندارد خطر به پیش جبل
ایشان بادند و تو مثل جبلی

میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو ز کمال و ز علم با ثقلی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.