۳۸۸ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹

تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
وز تیر ماه تیره‌تر آمد بهار من؟

چون بنگری که شست بدادی به طمع شش
نوحه کنی که وای گل و وای خار من

چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش
آید به مال باز به من روزگار من؟

هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز
بر قول من گوا بس پیرار و پار من

در من نگر که منت بسم روشن آینه
یکسر نگار خویش ببین و در نگار من

غره مشو به عارض عنبر نبات خویش
واندر نگر به عارض کافور بار من

مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من

جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟

اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من

کردم کناره از طرب و بی‌نصیب ماند
این صد هزار ساله عروس از کنار من

آن غمگسار دینه مرا غم‌فزای گشت
وان غم‌فزای هست کنون غمگسار من

آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بیفتاد بار من

دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من

راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من

سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعیف و نزار من

گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشید نور خویش بسوزد به نار من

تیره است زهره پیش ضمیر منیر من
خوار است تیر زی قلم تیره‌خوار من

از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من

چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟

وان بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من

این پایگه مرا زین بهین خلایق است
این پایگه نداشت کس اندر تبار من

بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت
هرگز کسی ندید عجب‌تر ز کار من

خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من

با بیم و ناامید به سختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من

گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا تو را بس است یکی شاخسار من

جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کزو رمیده نشد کاروبار من

بی‌بر چنار بودم خرما بنی شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من

تا بار آن درخت مبارک بخورده‌ام
گشته است با قرار دل بی‌قرار من

گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو
خرمابنان شده‌ستی یکسر دیار من

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من

وین طرفه‌تر که روز و شبان می طلب کنم
من زندگی ایشان و ایشان دمار من

ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار من

من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره‌ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟

زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو
زی دره نامده‌است یکی از هزار من

عفریت دوستدار تو و دستیار توست
جبریل دستیار من و دوستدار من

تو اسپ بی‌فسار و فسار است عهد تو
قیمت فزایدت چو ببینی فسار من

بی‌زیب و زینت است هران گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من

عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار
این هر دو یافتی چو شدی گوش‌دار من

آبی است نزد من که خمار تو بشکند
پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»

شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من

ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من

چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر
لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.