۳۶۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵

مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین؟

گفتا چو ستور چند خسپی
بندیش یکی ز روز پیشین

بنگر که چه کرده‌ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

بسیار شمرد بر تو گردون
آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشته است
آن لالهٔ آب‌دار رنگین

وان عارض چون حریر چینی
گشته است به فام زرد و پرچین

شاهین زمانه قصد تو کرد
بربایدت این نفایه شاهین

تنین جهان دهان گشاده‌است
پرهیز کن از دهان تنین

جان و تن تو دو گوهر آمد
یکی زبرین دگر فرودین

بر گوهر خانگی مبخشای
بخشای بر آن غریب مسکین

رفتند به جمله یار کانت
بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!

زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین

نو گشته کهن شود علی حال
ور، نیست مگر که کوه شروین

آن کودک همچو انگبین شد
آمد پیری ترش چو رخپین

بالین سر از هوس تهی کن
بر بستر دین بهوش بنشین

آئین تنت همه دگر شد
تو نیز به جان دگر کن آئین

زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین

چشم و دهن و دو گوش و بینی
پروین تو است، خود همی بین

این صورت خوب را نگه‌دار
تا نفگنیش به قعر سجین

غافل منشی ز دیو و برخوان
بر صورت خویش سورةالتین

زی حرب تو آمده است دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین

آن این تن توست، ازو حذر کن
وز مکر و فریب این به نفرین

زین دیو نکال اگر ستوهی
بر مرکب دینت برفگن زین

از عهد و وفا زه و کمان ساز
از فکرت و هوش تیر و ژوپین

یاری ندهد تو را بر این دیو
جز طاعت و حب آل یاسین

گرد دل خود ز دوستی‌شان
بر دیو حصار ساز و پرچین

در باغ شریعت پیمبر
کس نیست جز آل او دهاقین

زین باغ نداد جز خس و برگ
دهقان هرگز بدین مجانین

زیرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگین

بشتاب و بجوی راه این باغ
گر نیست مگر به چین و ماچین

تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین

ای جان تو را به باغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزیین

در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین

برگ و خس و خار پیش خر کن
شمشاد و سمن تو را و نسرین

بر «حدثنا» مباش فتنه
بر سخته ستان سخن به شاهین

فرعون لعین بی‌خرد را
بر موسی دور خویش مگزین

مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین

بالینت اگرچه خوب و نرم است
سر خیره منه به زیر بالین

گوئی که فلان فقیه گفته‌است
آن فخر و امام بلخ و بامین

کاین خلق خدای را ببینند
بر عرش به روز حشر همگین

وان کو نه بر این طریق باشد
او کافر و رافضی است و بی‌دین

ای تکیه زده بر این در از جهل
بر خیره شده عصای بالین

من پیش‌رو تو را نگویم
چیزی که فزایدت ز من کین

لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به تیغ چوبین

ای حجت بقعت خراسان
با دیو مکن جدال چندین

در دولت فاطمی بیاگن
دیوانت به شعر حجت آگین

تا نور برآورد ز مغرب
تاویل نماز بامدادین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.