۵۱۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴

گر تو ای چرخ گردان مادرم
چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟

ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟

چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب
ره نمی‌داند بدو در خاطرم

یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟

ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم

شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم

گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم

آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم

ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم

رفته‌ام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم

زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم

گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم

نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم

افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم

فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم

کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم

آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم

اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم

گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم

چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!

گر به حجت پیشم آید آفتاب
بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم

ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم

پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم

نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم

گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده‌است بر من مادرم

ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم

منبر جان است شخصم گوش‌دار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.