۸۹۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟

چون به مردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟

از که پرسی به جز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟

از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟

ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است

به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است

مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است

به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است

نشود غره به بسیاری جهال جهان
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است

گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است

هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است

جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
همه خار و خس دان هر چه به جز تخم و بر است

بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است

نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است

آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است

نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است

گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است

گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است

اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دلیل است که آن چیز ازو نرم‌تر است

پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است

پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است

چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است

ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
سخنت سوی خردمند محال و هدر است

وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است

گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است

نظر تیره در این راه نداند سرخویش
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است

زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است

و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است

سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است

آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است

آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
با کریمی‌ی نسبش، تا به قیامت اثر است

گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است

هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟

قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟

هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است

وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است

روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است

رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است

او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است

ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است

نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست

فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است

ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است

گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است

خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکر است

تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است

سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.