۵۳۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴

ای کرده قال و قیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟

تا غره گشته‌ای به سخن‌هائی
کاینها خبر دهند همی زانها!

تا گوش و چشم یافته‌ای بنگر
تا بر شنوده هست گوا بینا

چون دو گوا گذشت بر آن دعوی
آنگاه راست گوی بود گویا

گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا

او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا

بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما

روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا

موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما

پس فضل فاضلان نه به اعراض است
ای مرد، نه مگر به قد و بالا

بفزای قامت خرد و حکمت
مفزای طول پیرهن و پهنا

بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا

تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها

غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا

کز دیده بر شنوده گوا باید
ورنی همیت رنجه کند سودا

گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در و نعما

صحراش باغ و زیر نهفتش در
بر تختهاش تکیه‌گه حورا

آن است بی‌زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا

وین قول را گواست در این عالم
تابنده همچو مشتری از جوزا

زیرا که خاک تیره به فروردین
بر روی می نقاب کند دیبا

وز چوب خشک در فرو بارد
دری که مشک بوی کند صحرا

وین چهره‌های خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا

دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اینها

بی شکی از بهشت همی آید
این دل پذیر و نادره معنی‌ها

وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طری بود و زیبا

پس جای چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا

برگفتهٔ خدای ز کردارش
چندین گواهیت بدهند آنا

بر قول ار به جمله گوا یابی
در امهات و زاتش و در آبا

وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خدائی است نهان ز اعدا

تاویلش از خزانهٔ آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا

فردی که نیست جز که به جد او
امید مر تو را و مرا فردا

چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا

چون و چرای عقل پدید آید
بی‌عقل نیست چون و نه نیز ایرا

ای بی‌خرد، چو خر زچرا هرگز
پرسیدنت ازین نبود یارا

چون و چرا عدوی تؤست ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا

چون طوطیان شنوده همی گوئی
تو بربطی به گفتن بی‌معنا

ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین
از خواجه امام گفت یکی برنا

پیغمبری ولیک نمی‌بینم
چیزیت معجزات مگر غوغا

نظمی است هر نظام پذیری را
گر خوانده‌ای در اول موسیقا

چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟

خوش بوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا

وان چیز خوش بود به مزه کایدون
شیرین ازو شده‌است چنان خرما

وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟

دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا

وز بابهای علم نکو بر رس
مشتاب بی‌دلیل سوی دریا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.