۳۱۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان

از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان

ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان

فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان

میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان

به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان

صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان

نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان

مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان

بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در می‌پرورد در بحر و زر می آکند در کان

به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان

قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد می‌دوزدش دامان

زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان

اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان

ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان

دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان

خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان

به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان

در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان

شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان

چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران

ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بی‌مژگان

زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان

به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان

همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان

گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان

جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان

ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان

خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان

اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان

به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن

کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان

نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران

برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان

ز آبش قطره‌ای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان

به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان

هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران

ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران

جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان

چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان

در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان

حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان

چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران

نمی‌آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان

کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتاده‌ست با قربان

ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان

بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان

معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان

به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان

رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی می‌دهد فرمان

بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان

بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان

به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان

به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان

الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان

به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان

به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در ستایش میرمیران
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - قصیده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.