۳۳۰ بار خوانده شده

غزل ۲۵۰

کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش
جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش

آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او
تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش

جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز
بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش

دست برخنجر خرامان می‌رود آن ترک مست
مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش

فکر زلفت از سر وحشی سر مویی نرفت
گر چه مویی گشت از زلف تو جسم لاغرش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۴۹
گوهر بعدی:غزل ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.