۳۰۲ بار خوانده شده

غزل ۲۰۱

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد
چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد
چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم
که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد

قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۰۰
گوهر بعدی:غزل ۲۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.