۳۴۳ بار خوانده شده

غزل ۱۴۰

ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود

خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود

وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۳۹
گوهر بعدی:غزل ۱۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.