۵۳۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - هر چه حق باشد بی حجت و برهان نیست

کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست

کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست

گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست

که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست

تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست

نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست

کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست

رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست

ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست

کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست

این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست

درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست

جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست

گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست

جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست

فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست

چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست

کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست

از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست

نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست

تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست

غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست

ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست

ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست

مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست

گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست

من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست

آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست

نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست

هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست

یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست

راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست

جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست

لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست

راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست

تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست

تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست

گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - مدح یوسف‌بن احمد مسعود شاه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.