۴۳۹ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب

ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب

میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب

ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب

بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب

ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب

بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب

ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب

پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب

مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب

چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب

سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب

مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب

به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب

گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب

به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب

ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب

زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب

گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب

شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب

ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب

به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب

به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب

سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب

شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب

شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب

اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب

برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب

به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب

ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب

که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب

به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب

اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب

شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب

گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب

به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب

جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب

زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب

بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب

که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب

همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب

مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مذمت اهل روزگار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.