۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۰

عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانی

این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی

هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی

آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی

معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی

اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی

بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی

اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی

اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.