۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۵

ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران

هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نه‌ای بتا ز معذوران

گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران

برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران

فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بی‌نوران

از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران

گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران

نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران

لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران

معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران

آنجا که مصیر ما بود فردا
بی‌رنج دهند مزد مزدوران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.