۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۸

دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم

چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم
همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم

کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی
که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم

مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی
کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم

مرا یک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
رسید ای ساقیان یک ره به جام باده فریادم

نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم
نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم

ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم
که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم

الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری
که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.