۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۶

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش
هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش
زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب
دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش

حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش
ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش

ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان
گرم باور نمی‌داری بیا بنگر به دندانش

که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری
فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش

اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد
از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش

و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب
فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش

نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون
چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش

بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن
هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.