۷۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۸

اندر دل من عشق تو نور یقینست
بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگینست

در طبع من و همت من تا به قیامت
مهر تو چو جنانست و وفای تو چو دینست

تو بازپسین یار منی و غم عشقت
جان تو که همراه دم بازپسینست

گویی ببر از صحبت نا اهل بر من
از جان به برم گر همه مقصود تو اینست

آن را غرض صحبت دیدار تو باشد
او را چه غم تاش و چه پروای تکینست

امید وصال تو مرا عمر بیفزود
خود وصل چه چیزست که امید چنینست

گفتم که ترا بنده نباشد چو سنایی
نوک مژه بر هم زد یعنی که همینست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.