۹۵۳ بار خوانده شده

حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند

یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند

جمله می‌گفتند می‌باید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی

شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور

بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد

ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی

شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در

پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت

ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز

دیگری برخاست می‌شد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست

دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم

چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او

ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور

گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان

هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد

نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست
گوهر بعدی:گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.