۲۸۴ بار خوانده شده

نومریدی که پیر خود را به خواب دید

نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب

گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست

در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست

ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.