۳۷۵ بار خوانده شده

مادری که بر خاک دختر می‌گریست

مادری بر خاک دختر می‌گریست
راه بینی سوی آن زن بنگریست

گفت این زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نیست و می‌داند به حق

کز کدامین گم شده ماندست دور
وز که افتادست زین سان نا صبور

فرخ او چون حال می‌داند که چیست
داند او تا بر که می‌باید گریست

مشکل آمد قصهٔ این غم زده
روز و شب بنشسته‌ام ماتم زده

نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که می‌گریم چو باران زار زار

من نه آگاهم چنین گریان شده
کز که دور افتاده‌ام حیران شده

این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد

من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمان عقل را سر گم شدست
خانهٔ پندار را در گم شدست

هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خویش را در گم کند

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر کل در یک نفس دریافتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری
گوهر بعدی:گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.