۴۲۱ بار خوانده شده

حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند

از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب

چون رسیدند آن دو تن با یک دگر
این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر

گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان

گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو می‌نشناختم

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو یکی من یکی

تو منی یا من توم، چند از دوی
با توم من ، یا توم، یا تو توی

چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام

تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت

تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار
گوهر بعدی:حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.