۴۰۸ بار خوانده شده

راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار

گفت لقمان سرخسی کای اله
پیرم و سرگشته و گم کرده راه

بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند
پس خطش بدهند و آزادش کنند

من کنون در بندگیت ای پادشاه
همچو برفی کرده‌ام موی سیاه

بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش
پیرگشتم ، خط آزادیم بخش

هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص
هر که او از بندگی خواهد خلاص

محو گردد عقل و تکلیفش به هم
ترک گیر این هر دو و درنه قدم

گفت الاهی پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید والسلام

پس ز تکلیف وز عقل آمد برون
پای کوبان دست می‌زد در جنون

گفت اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم

بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل غم و شادی نماند

بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارفم اما ندارم معرفت

من ندانم تو منی یا من توی
محو گشتم در تو و گم شد دوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
گوهر بعدی:حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.