۳۰۴ بار خوانده شده

حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید

دیده باشی کان حکیم بی خرد
تخته‌ای خاک آورد در پیش خود

پس کند آن تخته پر نقش و نگار
ثابت و سیاره آرد آشکار

هم فلک آرد پدید و هم زمین
گه بر آن حکمی کند گاهی برین

هم نجوم و هم برون آرد پدید
هم افول و هم عروج آرد پدید

هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانهٔ موت و ولادت برکشد

چون حساب نحس کرد و سعد از آن
گوشهٔ آن تخته گیرد بعد از آن

برفشاند، گویی آن هرگز نبود
آن همه نقش و نشان هرگز نبود

صورت این عالم پر پیچ پیچ
هست همچون صورت آن تخته هیچ

تو نیاری تاب این، کنجی گزین
گرد این کم گرد و در کنجی نشین

جملهٔ مردان زنان اینجا شدند
از دو عالم بی‌نشان اینجا شدند

چون نداری طاقت این راه تو
گر همه کوهی نسنجی کاه تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
گوهر بعدی:گفتار پیری مستغنی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.