۳۶۵ بار خوانده شده

حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد

در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه

در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی

خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار

آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود

چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر

ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن

کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس

درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر

آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو

کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک

کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک

کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچ‌هیچ

هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست

چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بیان وادی استغنا
گوهر بعدی:گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.