۱۹۷ بار خوانده شده

حکایت خلیل‌الله که جان به عزرائیل نمی‌داد

چون خلیل الله درنزع اوفتاد
جان به عزرائیل آسان می‌نداد

گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه

حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل

جان همی باید ستد از تو به تیغ
از خلیل خود که دارد جان دریغ

حاضری گفتش که ای شمع جهان
ازچه می‌ندهی به عزرائیل جان

عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا می‌داری آخر جان نگاه

گفت من چون گویم آخر ترک جان
چونک عزرائیل باشد در میان

بر سر آتش درآمد جبرئیل
گفت از من حاجتی خواه‌ای خلیل

من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله

چون بپیچیدم سر از جبریل من
کی دهم جان را به عزرائیل من

زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گوید جان بیار

چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نیم جو ارزد جهانی جان مرا

در دو عالم کی دهم من جان به کس
تا که او گوید، سخن اینست و بس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.