۳۳۴ بار خوانده شده

حکایت محتسبی که مستی را میزد و گفتار آن مست

محتسب آن مرد را می‌زد به زور
مست گفت ای محتسب کم کن تو شور

زانک کز نام حرام این جایگاه
مستی آوردی و افکندی ز راه

بودیی تو مست‌تر از من بسی
لیک آن مستی نمی‌بیند کسی

در جفای من مرو زین بیش نیز
داد بستان اندکی از خویش نیز

دیگری گفتش که ای سرهنگ راه
زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه

چون شود بر من جهان روشن ازو
می‌ندانم تا چه خواهم من ازو

از نکوتر چیز اگر آگاهمی
چون رسیدم من بدو، آن خواهمی

گفت ای جاهل نه‌ای آگاه ازو
زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو

مرد را درخواست آگاهی بهست
کو زهر چیزی که می‌خواهی به است

در همه عالم گر آگاهی ازو
زو چه به دانی که آن خواهی ازو

هرک در خلوت سرای او شود
ذره ذره آشنای او شود

هرک بویی یافت از خاک درش
کی بر شوت بازگردد از درش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید
گوهر بعدی:گفتهٔ بوعلی رودبار در وقت مرگ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.