۲۳۴ بار خوانده شده

حکایت دیوانه‌ای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود

بود مجنونی عجب در کوه سار
با پلنگان روز و شب کرده قرار

گاه گاهش حالتی پیدا شدی
گم شدی در خود کسی کانجا شدی

بیست روز آن حالتش برداشتی
حالت او حال دیگر داشتی

بیست روز از صبح دم تا وقت شام
رقص می‌کردی و برگفتی مدام

هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه
ای همه شادی و هیچ اندوه نه

گر بمیرد هر که را با اوست دل
دل بدو ده دوست دارد دوست دل

هرک از هستی او دلشاد گشت
محو از هستی شد و آزاد گشت

شادی جاوید کن از دوست تو
تا نگنجد هیچ کل در پوست تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت صوفیی که هرگاه جامه می‌شست باران می‌آمد
گوهر بعدی:حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.