۳۱۷ بار خوانده شده

حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید

گفت ذو النون می‌شدم در بادیه
بر توکل، بی‌عصا و زاویه

چل مرقع پوش را دیدم به راه
جان بداده جمله بر یک جایگاه

شورشی در عقل بیهوشم فتاد
آتشی در جان پر جوشم فتاد

گفتم آخر این چه کارست ای خدای
سروران را چند اندازی ز پای

هاتفی گفتا کزین کار آگهیم
خود کشیم و خود دیتشان می‌دهیم

گفت آخر چند خواهی کشت زار
گفت تا دارم دیت اینست کار

در خزانه تادیت می‌ماندم
می‌کشم تا تعزیت می‌ماندم

بکشمش وانگه به خونش درکشم
گرد عالم سرنگونش درکشم

بعد از آن چون مح وشد اجزای او
پای و سر گم شد ز سر تا پای او

عرضه دارم آفتاب طلعتش
وز جمال خویش سازم خلعتش

خون او گلگونهٔ رویش کنم
معتکف بر خاک این کویش کنم

سایه در گردانمش در کوی خویش
پس برآرم آفتاب روی خویش

چون برآمد آفتاب روی من
کی بماند سایه‌ای در کوی من

سایه چون ناچیز شد در آفتاب
نیز چه والله اعلم با الصواب

هرکه دروی محو شد، از خود برست
زانک نتوان بود جز با او به دست

محو شد و از محو چندینی مگوی
صرف می‌کن جان و چندینی مگوی

می‌ندانم دولتی زین بیش من
مرد را گو گم شود از خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت بادنجان خوردن شیخ خرقانی
گوهر بعدی:دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.