۲۶۹ بار خوانده شده

حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست

گفت شیخ مهنه را آن پیرزن
دلخوشی را هین دعایی ده به من

می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین
می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین

گر دعای خوش دلی آموزیم
بی‌شک آن وردی بود هر روزیم

شیخ گفتش مدتی شد روزگار
تا گرفتم من پس زانو حصار

اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم
ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم

تا دوا ناید پدید این درد را
خوش دلی کی روی باشد مرد را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتار مردی صوفی از روزگار خود
گوهر بعدی:گفتار جنید دربارهٔ خوشدلی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.