۲۳۰ بار خوانده شده

گفتار مردی صوفی از روزگار خود

صوفیی را گفت مردی نامدار
کای اخی چون می‌گذاری روزگار

گفت من در گلخنی‌ام مانده
خشک لب ، تر دامنی‌ام مانده

گردهٔ نشکستم اندر گلخنم
تا که نشکستند آنجا گردنم

گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز می‌گویی همی

گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط
تا رسی مردانه زان سوی صراط

خوش دلی در کوی عالم روی نیست
زانک رسم خوش دلی یک موی نیست

نفس هست اینجا که چون آتش بود
در زمانه کو دلی تا خوش بود

گر چو پرگاری بگردی در جهان
دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
گوهر بعدی:حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.