۳۴۲ بار خوانده شده

راه‌بینی که از دست کسی شربت نمی‌خورد

راه بینی بود بس عالی نفس
هرگز او شربت نخورد از دست کس

سایلی گفت ای به حضرت نسبتت
چون به شربت نیست هرگز رغبتت

گفت مردی بینم استاده زبر
تا که شربت باز گیرد زودتر

با چنین مردی موکل بر سرم
زهر من باشد اگر شربت خورم

با موکل شربتم چون خوش بود
این نه جلابی بود کاتش بود

هرچ آنرا پای داری یک دمست
نیم جو ارزد اگر صد عالمست

ازپی یک ساعته وصلی که نیست
چون نهم بنیاد بر اصلی که نیست

گر تو هستی از مرادی سرفراز
از مراد یک نفس چندین مناز

ور شدت از نامرادی تیره حال
نامرادی چون دمی باشد منال

گر ترا رنجی رسد گر زاریی
آن ز عز تست نه از خواریی

آنچ آن بر انبیا رفت از بلا
هیچ کس ندهد نشان از کربلا

آنچ در صورت ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود

صد عنایت می‌رسد در هر دمیت
هست از احسان و برش عالمیت

می‌نیارد یاد از احسان او
برنداری اندکی رنج آن او

این کجا باشد نشان دوستی
تیره مغزا،پای تا سر پوستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
گوهر بعدی:حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.