۴۰۶ بار خوانده شده

حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز انا الحق می‌نرفتش بر زبان

چون زبان او همی‌نشناختند
چار دست و پای او انداختند

زرد شد خون بریخت از وی بسی
سرخ کی ماند درین حالت کسی

زود درمالید آن خورشید و ماه
دست بریده به روی هم چو ماه

گفت چون گلگونهٔ مردست خون
روی خود گلگونه بر کردم کنون

تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی

هرکه را من زرد آیم در نظر
ظن برد کاینجا بترسیدم مگر

چون مرا از ترس یک سر موی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست

مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید به کار

چون جهانم حلقهٔ میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود

هر که را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاده دایم خورد و خور

زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد
گوهر بعدی:حکایت جنید که سر پسرش را بریدند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.