۲۷۶ بار خوانده شده

حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد

تاجری مالی و ملکی چند داشت
یک کنیزک با لبی چون قند داشت

ناگهش بفروخت تا آواره شد
بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد

رفت پیش خواجه‌ای او بی‌قرار
می‌خریدش باز افزون از هزار

ز آرزوی او جگر می‌سوختش
خواجهٔ او باز می‌نفروختش

مرد می‌شد در میان ره مدام
خاک بر سر می‌فشاندی بردوام

زار می‌گفتی که این داغم بس است
وین چنین داغی سزای آن کس است

کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت
دلبر خود را به دیناری فروخت

روز بازاری چنین آراسته
تو زیان خویش را برخاسته

هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست
سوی حق هر ذره‌ای نو رهبریست

از قدم تا فرق نعمتهای اوست
عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست

تا بدانی کز که دورافتاده‌ای
در جدایی بس صبور افتاده‌ای

حق ترا پرورده در صد عز و ناز
تو ز نادانی به غیری مانده باز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
گوهر بعدی:حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.