۴۳۸ بار خوانده شده

حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت

یک شبی روح الامین در سد ره بود
بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود

بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش
می‌ندانم تا کسی می‌داندش

این قدر دانم که عالی بنده ایست
نفس او مرده است او دل زنده ایست

خواست تا بشناسد او را آن زمان
زو نگشت آگاه در هفت آسمان

در زمین گردید و در دریا بگشت
بار دیگر گرد عالم دربگشت

هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای
سوی او آخر مرا راهی نمای

حق تعالی گفت عزم روم کن
در میان دیر شو معلوم کن

رفت جبرئیل و بدیدش آشکار
کان زمان می‌خواند بت را زارزار

جبرئیل آمد از آن حالت بجوش
سوی حضرت بازآمد در خروش

پس زفان بگشاد گفت ای بی‌نیاز
پرده کن در پیش من زین راز باز

آنک در دیری کند بت را خطاب
تو به لطف خود دهی او را جواب

حق تعالی گفت هست او دل سیاه
می‌نداند، زان غلط کردست راه

گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو می‌دانم نکردم ره غلط

هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطف ما خواهد شد او را عذر خواه

این بگفت و راه جانش برگشاد
در خدا گفتن زفانش برگشاد

تا بدانی تو که این آن ملتست
کانچ اینجا می‌رود بی‌علتست

گر برین درگه نداری هیچ تو
هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو

نه همه زهد مسلم می‌خرند
هیچ بر درگاه او هم می‌خرند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت مرد توبه شکن
گوهر بعدی:حکایت صوفی و انگبین فروش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.