۳۳۸ بار خوانده شده

حکایت اسکندر که خود به رسولی می‌رفت

گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستی جایی فرستادن رسول

چون رسد آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشیدی و خود رفتی نهان

پس بگفتی آنچ کس نشنوده است
گفتی اسکندر چنین فرموده است

در همه عالم نمی‌دانست کس
کین رسول اسکندر است آنجا و بس

هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت
گرچه گفت اسکندر و باور نداشت

هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گم راه را

گر برون حجره شد بیگانه بود
غم مخور خوردی درون هم خانه بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
گوهر بعدی:حکایت محمود و ایاز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.