۲۵۷ بار خوانده شده

گفتگوی مرد دیده‌ور با دریا

دیده‌ور مردی به دریا شد فرود
گفت ای دریا چرا داری کبود

جامهٔ ماتم چرا پوشیده‌ای
نیست هیچ آتش، چرا جوشیده‌ای

داد دریا آن نکو دل را جواب
کز فراق دوست دارم اضطراب

چون ز نامردی نیم من مرد او
جامه نیلی کرده‌ام از درد او

خشک لب بنشسته‌ام مدهوش من
زآتش عشق آب من شد جوش زن

گر بیابم قطره‌ای از کوثرش
زندهٔ جاوید گردم بر درش

ورنه چون من صد هزاران خشک لب
می‌بمیرد در ره او روز و شب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت بوتیمار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.