۳۷۲ بار خوانده شده

داستان همای

پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش

زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او

گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست

نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم

پادشاهان سایه پرورد من‌اند
بس گدای طبع نی مرد من‌اند

نفس سگ را استخوانی می‌دهم
روح را زین سگ امانی می‌دهم

نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام

آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او

جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست

کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند

نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان

خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی

من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز

سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:احوال سلطان محمود در آن جهان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.