۲۶۲ بار خوانده شده

حکایت چوب خوردن بلال

خورد بر یک جایگه روزی بلال
بر تن باریک صد چوب و دوال

خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد
هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد

گر شود در پای خاری ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت

آنک او در دست خاری مبتلاست
زو تصرف در چنان قومی خطاست

چون چنان بودند ایشان تو چنین
چند خواهی بود حیران تو چنین

از زفافت بت پرستان رسته‌اند
وز زبان تو صحابه خسته‌اند

در فضولی می‌کنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زفان داری نگاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه
گوهر بعدی:حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.