۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۵۱

چون روی بود بدان نکویی
نازش برود به هرچه گویی

رویی که ز شرم او درافتاد
خورشید فلک به زرد رویی

چون در خور او نمی‌توان شد
بر بوی وصال او چه پویی

خون می‌خور و پشت دست می‌خای
گر در ره درد مرد اویی

جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشویی

تو ره نبری تو تا تویی تو
تا کی تو تویی تویی و تویی

چیزی که ازو خبر نداری
گم ناشده از تو چند جویی

گر گویندت چه گم شد از تو
ای غره به خویشتن چه گویی

باری بنشین گزاف کم‌گوی
بندیش که در چه آرزویی

عطار کجا رسی به سلطان
زیرا که کم از سگان کویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.