۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۸۰

دوش سرمست به وقت سحری
می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری

جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری

گاهگاهی شکری می‌دهدم
بر سر پای روان در گذری

زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری

زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری

تا خبر یافته‌ام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری

کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری

وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری

ماه‌رویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.