۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۵۳

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل چنانم بسوختی

کس نیست کز خروش منش نیست آگهی
آگاه نیستی که چه سانم بسوختی

جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی

تا پادشا گشتی بر دیده و دلم
اینم به باد دادی و آنم بسوختی

گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی

گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی

یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین
آتش مزن که عقل و روانم بسوختی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.